باران ببار که دلم هوای یارم کرده است
این کوزه چومن عاشق زاری بودست
در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او می بینی
دستیست که بر گردن یاری بودست .
آن روز که شد زندگی ما آغاز
آغاز شد این فسانه سوز و گداز
دادند دلی به ما و گفتند بسوز
دیدند که سوختیم گفتند بساز
تا ماه رسیده آهم امشب
آه ار نرسم به ماهم امشب
بی ماه رخش نخفته چشمم
ای ماه تویی گواهم امشب
دیشب زتو دیده ام نگاهی
در حسرت آن نگاهم امشب
در بزم تو بود هر شبم جای
آنجا زچه نیست راهم امشب .
نبود زرخت قسمت ما غیرنگاهی
آنهم دست مگر گاه به گاهی
نشینم سر راهی
به امید نگاهی
خدایا تو گواهی .
نه بوی مهر می شنویم از تو ای عجب
نه روی آنکه مهر دگر کس بپروریم.
|